شون کانری؛ شیر فروشی که مأمور مخفی شد

به گزارش وبلاگ طراحی من، موفقیت کم نظیر این نقش های دوم، مثل جیم مالون در تسخیرناپذیرها (برایان دی پالما، 1987) و پدر ایندیانا جونز در ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی (استیون اسپیلبرگ، 1989) ارزش های پیرنشدنی سیمای این بازیگر را ثابت کرد

شون کانری؛ شیر فروشی که مأمور مخفی شد

شون کانری، هنرپیشه بریتانیایی که به عنوان اولین بازیگری که در نقش جیمز باند ظاهر شد، در 90 سالگی درگذشت.

او که در بیش از شصت فیلم ظاهر شد، به خاطر هویت سینمایی ای که برآمده از ظاهر و صدای گیرا و مردانه اش بود به عنوان یکی از جذاب ترین مردان تاریخ سینما شناخته می شد.

شون کانری، با قد بلند، ابرو های کشیده، نگاه نافذ به همان اندازه که روی پرده مسحور کننده بود در زندگی واقعی هم جذبه داشت و جزو معدود ستاره هایی بود که هم در دوره جوانی شهرت داشت و هم پیروز شد این شهرت و محبوبیت را به نوعی دیگر در دهه ششم و هفتم زندگی اش تکرار کند.

او که در شهر ادینبورو، پایتخت اسکاتلند، به جهان آمد، سال ها بود دور از رسانه ها در جزایر باهاما زندگی می کرد و برای بیماری عنوان نشده ای تحت مراقبت بود، برای همین در سال 2014 و در جریان همه پرسی استقلال اسکاتلند از بریتانیا، کانری با این که به عنوان یکی از مدافعان سرسخت استقلال شناخته می شد در انظار عمومی ظاهر نشد و در کارزار استقلال طلبان نقش نداشت.

شون کانری که در نوجوانی شیرفروش بود، بعد از رسیدن به دوره جوانی اش باید بین فوتبال و یا بازیگری به عنوان حرفه و راه آینده اش دست به انتخاب می زد، منتهی، چون در شروع بیست سالگی اش برای فوتبال کمی دیر بود، بازیگری را برگزید.

اولین هدایت ای که برای بازیگر شدن گرفت انگار سنگ بنای شخصیت سینمایی شون کانری را گذاشت. کسی به او گفت بازیگری در خودش کمی تناقض دارد و او باید مثل کسی باشد که هم در معدن کار می نماید و هم مارسل پروست می خواند. این تناقضی است که به بسیاری از نقش های غیرجیمزباندی کانری رگه هایی از اصالت می دهد.

مثلاً در یکی از بهترین فیلم هایش، رابین و ماریان (1976)، او در نقش رابین هود پا به سن گذاشته وقتی بعد از سال ها جدا افتادن از محبوبش ماریان دوباره او را می بیند و با این سوال او روبرو می گردد که این همه سال چرا نامه ننوشتی، صادقانه جواب می دهد: سواد نداشتم.

کانری اولین بار در 1954 بدون ذکر نامش در عنوان بندی در نقشی گذرا در یک فیلم ظاهر شد، اما در نقش کوتاهی در فیلم کلاسیک بریتانیایی رانندگان دوزخ (1957) به یادماندنی تر بود. او در داربی اوگیل و مردمان کوچک (1959)، اولین فیلم آمریکایی اش که توسط والت دیزنی تهیه شد، آواز خواند.

سه سال بعد، انتخاب شدنش برای بازی در نقش جیمز باند، مامور مخفی MI 6 در داستان های ای یِن فلمینگ، زندگی اش را تغییر داد.

اولین فیلم این مجموعه، دکتر نو (ترنس یانگ، 1962)، ترکیب فریبنده ای بود از خشونت، فانتزی و تکنولوژی های نو که جهت آینده سینما را تا حد زیادی تحت تأثیر قرار داد.

بعد از دکتر نو، کانری در پنج فیلم دیگر از این مجموعه بازی کرد، از جمله فیلمی که احتمالاً درخشان ترین نمونه تخیل و ظرافت در فانتزی و داستان گویی در جهانی باند است، یعنی گلدفینگر (در ایران: پنجه طلایی) که در سال 1964 به نمایش درآمد.

کانری امید داشت که بازی اش در فیلم مارنی (1964)، ساخته آلفرد هیچکاک، نشان بدهد که خارج از جهانی باند هم چیزی برای ارائه دارد، اما در عمل پیروزیت نه چندان پررنگ فیلم و عدم تناسب سبک بازی کانری با جهانی هیچکاک به او اجازه نداد تا از مارنی جریانی تازه در کارنامه اش بسازد.

در واقع جریان متمایزی که در کارنامه او شروع شد با فیلمی رخ داد که بدون رنگ و به صورت سیاه وسفید و بدون هنرپیشه زن و با داستانی سخت و آزاردهنده ساخته شد. این فیلم، تپه (1965)، که چه بسا بهترین نقش آفرینی کانری باشد، یکی از چند فیلمی بود که کانری برای کارگردان نیویورکی، سیدنی لومت، بازی کرد.

تپه درباره رفتار سادیستی با نظامیان زندانی شده در قرارگاهی در لیبی است که در آن، رایج ترین شکنجه، وادار کردن زندانیان به بالارفتن از تپه ای شنی در وسط گرمای غیرقابل تحمل روز است. فیلم تصویری میخکوب کننده از آزار جسمی، شورش و روابط آدم ها در محیط بسته زندان ترسیم می نماید.

کار های مشترک دیگر کانری با لومت که به کارنامه او هویت تازه ای اضافه نمود شامل فیلمی در ژانر سرقت (نوار های اندرسن، 1971)، نقش پیچیده مامور پلیسی که متهمی در حین بازپرسی زیر دستش کشته می گردد در فیلم غیرمتعارف اهانت (1973) و نقش کوتاه، اما فراموش نشدنی در قتل در قطار سریع السیر شرق (1974) می گردد.

از نیمه دوم دهه هفتاد تا نیمه دهه بعد، کانری با این که حضوری مداوم در سینما داشت، اما کیفیت فیلم هایش سیری نزولی داشتند. از معدود استثنائات، درام کوهنوردی پنج روز یک تابستان (فرد زینه مان، 1982) بود. در این فاصله، هرگز نگو هرگز (ایروین کرشنر، 1983) آخرین باری بود که کانری به عنوان جیمز باند ایفای نقش کرد.

مهم ترین نقش دهه 1980 کانری بازی در فیلم نام گل سرخ (ژان ژاک آنو، 1986)، فیلمی بر اساس رمان مشهوری به همین نام نوشته اومبرتو اِکو، که در آن شخصیت اصلی (ویلیام، با بازی کانری) کشیشی است که معمای چند قتل در کلیسایی در شمال ایتالیا را حل می نماید.

عدم پیروزیت نام گل سرخ در آمریکای شاقتصادی احتمالاً تهیه کننده ها را به این فکر انداخت که کانری خارج از جهانی باند چندان محبوبیتی ندارد و در دوره میانسالی اش نقش های زیادی نیست که بتواند ایفا نماید، برای همین نقش های دوم را به او سپردند.

اما پیروزیت کم نظیر این نقش های دوم، مثل جیم مالون در تسخیرناپذیرها (برایان دی پالما، 1987) و پدر ایندیانا جونز در ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی (استیون اسپیلبرگ، 1989) ارزش های پیرنشدنی سیمای این بازیگر را ثابت کرد و یک بار دیگر، در دهه هفتم زندگی اش، ستاره فیلم های اکشن محبوبی مانند شکار رِد اکتبر (جان مک تیرنان، 1990)، صخره (مایکل بی، 1996) و تله گذاری (جان آمیل، 1999) شد.

با آن که کانری به اسکاتلند و ریشه های فرهنگی اش بی اندازه مغرور و وفادار بود، اما در صورتش، رفتارش و نگاهش چیزی وجود داشت که به او اجازه می دهد متعلق به ملیت ها و جهان های دیگر نیز باشد. این متفاوت است از این که کسی استعداد بازیگری خارق العاده ای داشته باشد و در نقش افرادی از ملیت ها و نژاد های مختلف ظاهر گردد و لهجه های مختلفی را تقلید کند.

کانری بدون تقلیدی خاص و بدون تغییر منش و رفتارش در نقش شیخ ریسونی در شیر و باد (1975) همان قدر قابل قبول بود که در نقش معدن چی پنسیوانیایی در اقتصادی مگوایرها (1970).

او سوپراستار بودن خودش با نقش باند را احتمالاً چندان جدی نمی گرفت. اگر باند به عنوان قهرمان عصر جنگ سرد، سپری انسانی در برابر تهدید شرق محسوب می شد، در همان موقع کانری در یک محصول مشترک با شوروی به نام چادر قرمز (1969)، فیلمی متوسط از کارگردان با استعداد میخائیل کالاتازُف، و در نقش یک کاشف نروژیِ قطب شمال ظاهر شد.

در یکی از درخشان ترین فیلم های زندگی اش، مردی که می خواست سلطان باشد (جان هیوستن، 1975)، کانری نقش یک افسر فاسد امپراتوری بریتانیا را بازی می نماید که همراه رفیقش (با بازی مایکل کین) خودش را به کافرستان می رساند و در آن جا خودش را سلطان می خواند.

او کم کم دروغ خودش و سلطان بودنش را باور می نماید، باوری که در نهایت به نابودی اش می انجامد. اما خود کانری بازیگری به نظر می آمد که در آمادگی همیشگی اش در دست انداختن خود و آن رجوع دائمی اش به سادگی، به زیرکی به خود یادآوری می کرد که نمی خواهد سلطان باشد، حتی اگر بقیه او را برای چنین مقامی پذیرفته باشند.

منبع: فرادید

به "شون کانری؛ شیر فروشی که مأمور مخفی شد" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "شون کانری؛ شیر فروشی که مأمور مخفی شد"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید